وفات حضرت معصومه سلام الله علیها
تا کــی به تو از دور سـلامی برسانـم از تو خـبـری نیست بــرادر؛ نگـرانم در می زند اینبار کسی...از هیجانم... شاید که تو برگشته ای، ای پاره جانم یک روز به یعقوب اگر جامه رسیـده حالا به من ازسوی رضا نامه رسیده ای کــاش که از تو خبری داشته باشم در آتش عشق تـو پَــری داشتــه بـاشم باید به خــراسـان سـفــری داشته باشم در راه به قــم هم نـظـری داشتـه باشم با خـاطـر آســوده بمان چـشم به راهـم یک قافله محرم به خـدا هست سپـاهم! این جـادّه ها چـشـم به راه قــدم ماست این که نرسد قافله تا طوس،غم ماست انگار که این خاک عراق عجم ماست حالا که به قول پدرم، قـم حـرم ماست هرگز که فـرامـوش کـنم دلبر خـود را بایـد که بـسـازم حــرم مــادر خود را بـاید نـرسیـدن به رضــا را بـپـذیــرم حـالا به شهـادت بـرسم یـا که بـمیـرم وقتی که پـریـشـانم و بیمــار و اسیرم خوب است که درحجره ی خود روضه بگیرم با یــاد غــم فــاطـمـه هق هق بنـویسم بر حــاشیه ی برگ شـقـایـق بنویـسم: با گـریه ی من هیچ کـسی کار نـدارد قـم کـار بـه مـهـمـان عــزادار نــدارد درکوچه دری هست که مسمار ندارد معصومه ی تو دست به دیــوار ندارد اینجا به عـیــادت همگی آمــده بـاشند آنجا به شکایت همه زخـمی زده باشند بین نظرآن همه با این همه فرق است بین همه درپشت در وهمهمه فرق است بین اثـر هلهله با زمـزمه فــرق است مابین غم فاطمه با فــاطمه فرق است نامحرم اگرهست دراین کوچه غمی نیست اینجا زدن فاطمه ها حرف کمی نیست |